خداوندا

  خداونداکمکم کن


تا زودتر ببخشم دیرتر برنجم


بیشتر بیاندیشم کمتر قضاوت کنم


بیشتر گوش کنم کمتر حرف بزنم


بیشتردل روشاد کنم کمتردل رو بشکنم


بیشترشادی کنم کمتر غمگین باشم


دلتنگی


به دلتنگی هایمـــ دست نزن

می شکند بغضــمـــــ یک وقت !!

آنگاه غرقـــــ می شوی

در سیلابـــــ اشکهایی که

بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! . . .

دوستان

دوستان تایپیک ها به صورت اتفاقی انتخاب میشوند

انتخاب یک نوشته دلیل بر برتری دیگر نوشته ها نیست

0lmtnr9ey01ryxa5ge2f.jpg

عجیبه ها

به گیله مرد میگم : عجیبه ها ، گاهی نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار میشی ، ولی یک ساعت و نیم دیرتر میرسی سر کارت ...

گیله مرد لبخندی زد و گفت : دوست من ، همیشه بین جرم و مجازات تناسب وجود داره ، ولی گاهی نه اون تناسبی که ما توی ذهن داریم ...

گاهی یک لحظه اشتباه میکنیم، ولی یک روز، یک ماه ، یک سال و یا حتی یک عمر چوبش رو میخوریم .

راهب

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»

خوشبختی ما

خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا


ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

آدم

آدما مثل عکس هستن ؛ 



زیادی که بزرگشون کنی ،


کیفیتشون میاد پایین .

سر نوشت حقیقت

 

سرنوشت حقیقت...

 

روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود...

به چه جرمی

دستام بوی خاک میداد...

 

به جرم چیدن گل، منو به دار آویختند

 

اما هیچکس نگفت شاید گلی کاشته باشم...!

 

        به چه جرمی؟

کچل

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

خدایا

خدایا........

با تو می گویم حرفهایم را... دلتنگیهای وجودم را... و آشفتگیهای درونم را....

خدایا........

قلب مترسک تنها را دریاب... می دانم همین نزدیکیهای تو!
و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم!

خدا

دانشجویی به استادش گفت:
 استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!